خیلی دلش گرفت.آخه به تمام معنا مسخره اش کردن.گفتن با خدا چی کار داری که دست از سرش بر نمی داری هی هم دنبال واسطه می گردی و یه روز می خوای بری قم یه روز جمکران یه روز مشهد و یه روز کربلا... یه نگاهی به آسمون انداخت و گفت حاجت دارم...سرش را برگردوند که جمع متوجه تغییر حالتش نشن و دوباره تکرار کرد خیلیم حاجتم بزرگه...جمع دوباره خندیدن...یکیشون گفت دیگه شورش را در آوردی و به مسخره گفت امیدوارم این همه دعا می کنی خداجوابت را بده ما که کممون نمیاد و دوباره لبخندای موذیانه جمع .... دلش شکست.عین آینه...اما صدای شکستنش بلند نشد جمع را ترک کرد و به گوشه ای پناه برد. تا حالا هیچوقت به اعتقادات اونا توهین نکرده بود.پس چرا اونا.... یهو دلش سرد شد گفت نکنه خدا هم....نکنه اونم می گه چرا حالا یاد من کردی...نکنه یه وقت.... اما یهو بعد یاد وعده ی خدا افتاد که: واذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا فلیستجیبوالی ولیومنوا بی لعلهم یرشدون و هنگامی که بندگان من از تو درباره ی من سوال کنند بگو من نزدیکم دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا می خواند پاسخ می گویم پس باید دعوت من را بپذیرند و به من ایمان آورندتا راه یابند اشکاش را از گوشه ی چشمش پاک کرد.لبخندی زد وزیر لب گفت الهی به امید تو...
نوشته شده در جمعه 87 مرداد 18ساعت
12:51 صبح توسط الف| نظرات شما () |